ترجمه ی خودآزمایی ۲  / صفحه ی ۴۹ / کتاب ترجمه پیشرفته ۱

"خیلی خب، الآن پا میشم." این را گفت و با نومیدی غیرمنتظره ای ادامه داد "ولی مهمونی خانم هنه فالکن نمی خوام بیام به کتاب مقدس قسم که نمی رم".   فکر کرد که مطمئنا دیگر همه چیز خوب پیش می رود و خدا هم کمک می کند که او قسمش را نشکند،آن هم قسم به آن مقدسی. و خود خدا راهی رو به او نشان می دهد.

تا ساعت 4 بعد از ظهر، وقت زیاد بود. جای نگرانی نبود چون تازه علفها با شبنم های صبحگاهی پیچ خورده بودند...تا آن موقع وقت زیاد بود. تا آن موقع هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد. ممکن بود زخمی شود یا پایش بشکند یا واقعا به یک سرماخوردگی سخت مبتلا شود. خدا خودش به گونه ای به او کمک می کند. چنان اعتقادی به خدا داشت که وقتی مادرش سر میز صبحانه پرسید: " فرانسیس ، انگار سرماخوردی" . فرانسیس آن را به فال نیک گرفت و امیدش به خدا بیشتر شد.

مادرش با کنایه گفت: "بهتر بود در موردش به ما می گفتی...خب می گفتی که نمی خوای مهمونی بری." فرانسیس لبخندی از روی نگرانی زد، مادرش با بی خبری از دلش ، او را متحیر و مضطرب کرده بود.

اگر آن روز که برای پیاده روی بیرون رفته بوده اند و جویس را ندیده بودند شادی اش بیشتر می شد. فرانسیس با پرستارش تنها بود، چون پیتر رفته بود که یک کلبه برای خرگوش هایش در انبار هیزم بسازد، اگر پیتر آنجا بود کمتر به فرانسیس توجه می شد.  پرستارش،  پرستار پیتر هم بود اما انگار فقط به خاطر او  استخدام شده بود.  چون آنقدر به او اعتماد نداشتند که اجازه دهند تنها برای پیاده روی بیرون برود. جویس  با اینکه فقط  2 سال از او بزرگتر بود ولی تنها به پیاده روی آمده بود.


این ترجمه، ترجمه ای کاملا دانشجویی ( )  است و صرفا جهت راهنمایی ارائه شده...