ترجمه ی متن شماره 32 / صفحه ی 74 / کتاب Translation from English
ترجمه ی متن شماره 3۲ / صفحه ی 74 / کتاب Translation from English
آنجا حتی پرنده پر نمیزند،عجیب بود.در کلبه های آنجا هیچکس دیده نمی شد.باید صبح خیلی زود باشد.خوب بودکه از آن دهکده بدون آنکه دیده شوم، دور شوم اما نه آن قدر خوب که بیایی و ببینی همه ی رادمر در خواب فرورفته باشند. سایه های آبی رنگ بلندی روی خیابانها کشیده شده بود. یک طرف خیابان سرد و خنک بود و طرف دیگر گرم طلایی.خیابانها برای بیلی آشنا بود، چون او و جابی در آنجا هیزم تحویل داده بودند.
او به طرف بازار رفت.اما چقدر تغییر کرده، بزرگتر و خلوتر وآرامتر شده بود جوری که احساس کرد که باید روی انگشتانش راه رود.کلیسای بزرگ ارتفاع بلندی داشت.می تونست ساعت را متوجه شود البته اگر او بلد بود ساعت را بخواند.نمی تونست که یکجا بنشیند و منتظر یه اتفاقی باشد ،جلوی درگاه منازل مردم هم ،مکانی شخصی بود و او نمی تونست آنجا منتظر بماند پس به ناچار به حیاط گورستان رفت و با دقت یکی از گورهای قدیمی را که مثل سکوی سنگی کوچکی بود انتخاب کرد،جایی که بتواند بازار را زیر نظر داشته باشد و ببیند.چهار زانو نشست . سگش وزه ای کشید و او چون مادری که کودکش گریانش را در آغوش خود آرام می کند،بچه سگ را تکان می داد و آرامش کرد. انگار آن روز، سکوت و روشنی از قبل از طلوع خورشید زمان زیادی گرفت.چرا مردم برنمی خیزند ؟یعنی چه زملن خورشید کاملا طلوع می کند و روز می شود ؟
ناگهان ساعت کلیسا در بالای سرش به صدا درآمد. صدایش خیلی بلند بود به گونه ای که بیلی از جا پرید و شمارش همان چند عددی که هم بلد بود ، از یادش رفت.هنوز اتعاشات تمام نشده بود که صدایی به گوش رسید،صدای ارابه ای بود که از روستا دیگر شیر برای فروش می آورد،زندگی در رادمر دوباره جریان گرفت.
این ترجمه، ترجمه ای کاملا دانشجویی ( ) است و صرفا جهت راهنمایی ارائه شده...