تفکرات

آقای هالی و توم در واگنشان نشسته بودند و واگن به راه خود ادامه می داد . لحظه ای هر کدام غرق در تفکرات خودش شد ، اینک تفکرات آن دو مردی که کنار هم نشسته بودند چیز عجیبی است .

هر دو بر یک جا نشسته اند ، چشم و گوش و دست و اندام های هم شکل  دارند ، یک منظره را می بینند،  اما افکار متفاوتی در ذهن می پروراندند . حیرت انگیز است که افراد هم نوع چقدر افکار گوناگونی دارند.

افکار آقای هالی چنین بود که اگر او را همین طور چاق و سرحال نگه دارد می تواند با قیمتی که در ذهنش است او را بفروشد.به این می اندیشید که چگونه برده هایش را گروه بندی کند واینکه چقدر شریف است چون افراد دیگر دست و پای برده هایشان را می بستند اما او تا وقتی که اشتباهی از توم سرنزده دستهایش را باز گذاشته است ، سپس آهی کشید و به ذات قدرنشناس بشر فکر می کرد با خود گفت که نکند توم هم قدرنشناسی کند .و با خود می گفت با اینکه از سیاه پوستان کلک و حقه ها ی زیادی دیده ام اما نمیدانم چرا  باز هم نسبت به آن ها مهربانم.

در عوض توم ، قسمتی از کتاب های قدیمی که قبلا خوانده بود در ذهنش مرتبا مرور می شد، افکارش به این ترتیب بود . ما شهر دائمی که از آن خودمان باشد نداریم اما دلمان می خواهد شهری داشته باشیم که در آن خدایی هم برای خودمان داشته باشیم و دیگر شرمنده نباشیم . این کلمات برگرفته از کتاب قدیمی ای بود که در ذهن افراد بی سوادی چون توم می گذشت و قدرتی در ذهنشان بوجود می آورد . این کلمات روحشان را دگرگون می کرد و هم چون صدای شیپور جرأت و شهامت را در میان سیاهان بیدار می کرد

 


دوستان عزیز توجه داشته باشید این ترجمه یک ترجمه ی کاملا دانشجویی است